مولوی در حکایتی از مثنوی آورده است: "صاحب دلی، چهل روز به ریاضت نشست، تا نفْس خود را با انجام اعمال دشوار عبادی رام گرداند. شبی در خواب، سگ حاملهای را دید که بچه سگان در شکم او صدا به آواز بلند کرده بودند. صاحبدل که از دیدن چنین خوابی سخت شگفتزده شده بود، از خداوند خواست تا تعبیر این خواب عجیب را به او بفهماند. دعای او به هدف اجابت رسید و آواز هاتفی را شنید که به او گفت: آن رؤیایی را که دیدی، نمادی از لاف زدنهای جاهلان و ادعاهای انسانهای پر مدعاست".
حکایت شیخ داستان ما نیز چنین است که او خود را شیخ اصلاحات می پنداشت و شب ها در هنگام خسبیدن سگ حامله ای را می دید که بچه سگان در شکم او صدا به آواز بلند کرده بودند. اما مشاوران و ملازمان او تعبیر خواب او چنین نمودند که او حاکم شده و رعیت را اجیر خود خواهد کرد و بر آنها حکم خواهد راند. در عالم بیداری او 2 بار تصمیم به نامزد شدن برای حکمرانی گرفت که اول بار بر اثر فشار گاز طعام سرشب، خواب شیرین او را فراگرفت و موفقیت از کف بداد.
بار دویّم شیخ همه مال و منال دنیایی خود را که از خیّرانی چون شهرام خان های جزایری به کف آورده بود خرج کرد تا بل بتواند رویای شیرین خود را محقق سازد.
روزی نامه ای در آورد و ناندانی به نام "اعتماد ملی" را علم کرد، خالی بندی ها بنوشت و سیاه نمایی ها کرد، زمین و زمان را به هم ببافت و نامه ها بنگاشت تا روز رویارویی اش با حاکم فعلی دیار بر او حاصل شد.
شیخ را که نه سوادی بود و نه انصافی، بنا را بر لاف زدن ها و تهمت های بی پایه گذاشت تا بل رقیب را از میدان به در کند، او که از اداره امور خلق تنها به تجربه "نن جان" خود امید بسته بود، سیاست حکمرانی خود را به مشاوران و ملازمانش ارجاع می داد و تنها بر طبل توخالی کیاست خود می کوفت.
انتخابات برگزار شد و شیخ از آرای باطله دیار خردمندان، کمتر رای آورد و چون همیشه ساز مخالف کوک کرد، عمامه از سر برداشت و دامن بالا کشید تا شاید در این میان کلاهی صاحب شود. او نامه ای نوشت و چون بهره ای از سواد نداشت، دیار آخرت را "دیار فانی" خواند و آبروی هر چه شیخ هفتاد ساله بود را به هوا کرد، اما باز هم طرفی نبست و مغموم ماند.
شیخ پرمدعای اصلاحات همچنان شبها خواب سگ حامله و بچه سگان را می بیند و هر روز در بیداری خر خود می راند و زبان بسته را با تشرهای بی امان خود می نوازد. اما این خر را طاقتی است و عمر شیخ را نیز کفایتی !